دریافت کد :: صدایاب
>

کد جملات تصادفی

> شمیم عشق
سفارش تبلیغ

????????????
????????
????
??
?? ورود امام زمان ممنوع!!! ??

شوخی نبودکه،شب عروسی بود!!

همان شبی که هزارشب نمیشود
همان شبی که همه به هم محرمند...
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید
به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهرمحرم میشود!
این را ازفیلم هایی که درفضای سبزداخل شهرمیگیرندفهمیدم!!

همان شبی که فراموش میشود:??عالم محضرخداست...

آهان یادم آمد،
این تالارمحضرخدانیست،تامیتوانید
معصیت کنید!!
همان شبی که دامادهم آرایش میکند...
همه وهمه آمدندحتی خان دایی...
اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد،حق پدری دارندبرما...!!
مگرمیشود او نباشد؟!

??????????????

عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود... ??

?? به تالارکه رسید سردر تالارنوشته بودند: ورودامام زمان ممنوع!! ??

دورترها ایستاد وگفت دخترم عروسیت مبارک ولی...
ای کاش کاری میکردی تامن هم میتوانستم بیایم...
مگرمیشودشب عروسی دختر،پدرنیاید؟! من آمدم اما...
گوشه ای نشست و برای خوشبختی دخترکش دعاکرد...
چه ظالمانه یادمان میرودکه هستی! ادامه مطلب...


تاریخ : دوشنبه 95/9/1 | 7:35 عصر | نویسنده : نیلوفر | نظر

ارامش من خداست




تاریخ : دوشنبه 95/9/1 | 7:26 عصر | نویسنده : نیلوفر | نظر

دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت م?‌کردند...
اول?: د?شب، شب خ?ل? خوب? برا? من بود. تو چه طور؟
دوم?: مال من که فاجعه بود. شوهرم وقت? رس?د خونه ظرف سه دق?قه شام خورد و بعد از دو دق?قه رفت و افتاد رو تخت و خوابش برد. به تو چه جور? گذشت؟
اول?: خ?ل? شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقت? رس?د خونه گفت که تا من ?ه دوش م?‌گ?رم تو هم لباساتو عوض کن بر?م ب?رون شام. شام رو که خورد?م تا خونه پ?اده برگشت?م و وقت? رس?دم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رو?ا?? کرد.
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند.
شوهر اول?: د?روزت چه طور? گذشت؟
شوهر دوم?: عال? بود. وقت? رس?دم خونه شام رو? م?ز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خواب?دم. داستان تو چه جور? بود؟
شوهر اول?: رس?دم خونه شام نداشت?م، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم. بنابرا?ن مجبور شد?م بر?م ب?رون شام بخور?م. شام هم ب?ش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شد?م تا خونه پ?اده برگرد?م. وقت? رس?دم خونه ?ادم افتاد که برق ندار?م و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم.

نتیجه ی اخ?ق?:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید. شاید شما خوشبخت تر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید?...! زن *زندگی* دیگران*زندگی خوب




تاریخ : شنبه 95/8/1 | 7:13 عصر | نویسنده : نیلوفر | نظر

?? نحوه برخورد رهبرانقلاب با یک جوان مُدگرا ??

?رهبرانقلاب:
در مسجدی که بنده نماز می‌خواندم، بین نماز مغرب و عشا هیچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ همیشه بیرون مسجد هم جمعیت متراکم بود؛ هشتاد درصد جمعیت هم از قشر جوان بودند؛ برای خاطر اینکه با جوان تماس می گرفتیم.
در همان سالها پوستین‌های وارونه مد شده بود و جوانان خیلی اهل مد آن را می‌‌پوشیدند.
یک روز دیدم جوانی که از این پوستینهای وارونه پوشیده، صف اول نماز در پشت سجاد? من نشسته است؛ یک حاجی محترم بازاری هم که مرد خیلی فهمیده ای بود و من خیلی خوشم می‌‌آمد که او در صف اول می‌‌نشست، در کنار این جوان نشسته بود.
دیدم رویش را به این جوان کرد و چیزی در گوشش گفت و این جوان یکباره مضطرب شد. برگشتم به آن حاجی محترم گفتم چه گفتی؟
به جای او جوان گفت چیزی نیست. فهمیدم که این آقا به او گفته که مناسب نیست شما با این لباس در صف اول بنشینید!
گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همین‌جا بنشینید و تکان نخورید!
گفتم حاجی! چرا می‌‌گویی این جوان عقب برود؟ بگذار بدانند که جوان با لباسی از جنس پوستین وارونه هم می‌‌تواند بیاید به ما اقتدا کند و نماز جماعت بخواند.
برادران! اگر پول و امکانات هنری نداریم، اگر فعلاً ترجمه‌ی قرآن به زبان سعدی زمانه را نداریم، «اخلاق» که می‌‌توانیم داشته باشیم؛
«فی صفة المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه». با اخلاق، سراغ این جوانان و دلها و روح ها و ورای قالب هاشان بروید؛ آن وقت تبلیغ انجام خواهد شد.1376/03/26رهبر؟ مد گرا




تاریخ : شنبه 95/8/1 | 7:8 عصر | نویسنده : نیلوفر | نظر
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟ختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی..فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم.



وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت:مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد

مادر




تاریخ : سه شنبه 95/6/23 | 5:21 عصر | نویسنده : نیلوفر | نظر


  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس